سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دارالرضوان

باغ پارچهای

آخرین امضا، آخرین شهید

روایت اسماعیل زمانی از دست نوشته 29 شهید روی یک تکه پارچه

اواسط دی ماه 1364 رزمنده‌ای برای تهیه یک تکه پارچه مرخصی ساعتی می‌گیرد و به آبادان می‌رود. این تکه پارچه 45 در 45 سانتی قرار نبود بخشی از یک لباس شود یا سرنوشتی مشابه سایر هم جنسان خود بیابد. رزمنده از قبل قول و قرار آن را با روحانی گردان بسته و به اتفاق هم، نامش را عهدنامه گذاشته بودند. البته بعد از آنکه دعای عهد با خط خوش شهید نبی‌الله دیلمی‌ رویش نقش بست، این نام برازنده پارچه‌ای شد که مقدر بود امضای 29 شهید رویش بنشیند و تکه‌ای از بهشت شود.

غواص

«قبل از عملیات والفجر هشت بود. هوا رو به سردی می‌رفت و بچه‌های گردان کربلا، تیپ دوم قائم از لشکر 27 محمد رسول‌الله کنار رودخانه بهمن شیر آموزش غواصی برای عبور از اروند می‌دیدند. خدمت دایی رضا بسطامی، روحانی گردان رسیدم. فکر روشنی داشت و اکثر رزمنده‌ها سعی می‌کردند با او ارتباط خوبی‌ داشته باشند. وقتی پیشش رفتم مشغول نوشتن دفترچه خاطراتش بود. علت وسواسش در این کار را پرسیدم و ثبت و ماندگاری لحظات جبهه را دلیل آورد. کمی ‌صحبت کردیم و فکر تهیه عهدنامه مثل جرقه‌ای در ذهنم زده شد.»

باغ پارچه‌ای

عهد نامه در چادر دایی رضا متولد می‌شود و تلاش اسماعیل زمانی برای روشنی این باغ پارچه‌ای آغاز می‌شود. همان روز برای تهیه آن به آبادان می‌رود و به دنبال رزمندگانی که بوی شهادت می‌دادند، روان می‌شود: «نظر من این بود که برای سفر آخرتم یک شفاعت نامه داشته باشم. به همین خاطر برای گرفتن امضا و شفاعت، پیش رزمندگانی می‌رفتم که به قول بچه‌ها نور بالا می‌زدند. اولین نوربالایی هم خود نویسنده دعای عهد بود؛ شهید نبی‌الله دیلمی‌ که به خط خوش شهره بود. صفای روحی عجیبی ‌داشت و به همین دلیل دلم نمی‌آمد نوشتن آن را به کس دیگری بسپارم. چنانچه وقتی شهید دیلمی ‌شلوغی سرش را بهانه آورد برای ننوشتن دعا، دو، سه هفته پاپی‌اش شدم تا اینکه دعای عهد را نوشت و از همان زمان پارچه سفیدم نام «عهدنامه» به خود گرفت.

اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا و انت اعلم به منا (پروردگارا ما نمی‌دانیم از او جز نیکی، ولی تو خود داناتری به او از ما)

این عبارتی بود که اسماعیل زمانی از زبان رزمندگان زیر دعای عهد می‌نویسد و به این ترتیب به سراغ شهدا می‌رود. تکه‌ای از فردوس مقابل اولین بهشتی گشوده می‌شود.

 اولین شفاعت، اولین شهید

شهید مجتبی ‌مداح، اولین شفاعت کننده در آخرین نقطه پارچه است که اتفاقاً اولین شهید عهدنامه نیز خود اوست: «بیست روز از دی ماه سال 64 گذشته بود که پارچه را پیشش بردم و به این بهانه که همیشه در مدرسه آخرین نیمکت را برای نشستن انتخاب می‌کرد، گوشه پایین سمت راست عهد نامه را انتخاب کرد و نوشت: به امید شفاعت در آخر الزمان، عبدالعاصی مجتبی‌ مداح 20/ 10/ 64»

مجتبی‌ مداح این جمله کوتاه را در آخرین قسمت عهدنامه می‌نویسد تا تنها یک ماه و دو روز بعد، یعنی در 22/11/64 هر کس نام او را می‌نویسد، صفت شهید را قبل از آن به کار ببرد و ما هم در ادامه خاطره‌ای که اسماعیل زمانی از او تعریف کرد، همین لقب را برایش به کار می‌بریم: «شهید مداح قد و قامت رشیدی داشت. در رشته علوم پزشکی دانشگاه تهران تحصیل می‌کرد و با رها کردن درسش به جبهه آمده بود. چند روز قبل از عملیات والفجر8 شرایطی پیش آمد تا با هم کشتی بگیریم. از من قد و قامت بزرگ ‌تر و سن و سال بیشتری داشت. وقتی زمینش زدم، بچه‌ها صلوات فرستادند و همان لحظه پیشانی‌اش را بوسیدم. اما ‌ای کاش با هم کشتی نمی‌گرفتیم. یا من آن فن را برای زمین زدنش به کار نمی‌بردم. چرا که کمتر از یک هفته بعد به شهادت رسید و اکنون با وجود گذشت سالیان دراز از این خاطره، همچنان با یاد آوری‌اش احساس ناراحتی می‌کنم. در هر حال مجتبی ‌مداح، دانشجوی 22ساله رشته پزشکی، در عملیات والفجر 8 جاودانه شد.»

نبی‌الله دیلمی: «نویسنده دعای عهد نامه او بود. دست خط خوشی داشت و هر کس یادگاری می‌خواست، به دنبالش می‌رفت تا خط خوشش را توی دفتر داشته باشد

محراب نخلستان رحمانیه

پرداختن به 29 نفری که از میان 44 رزمنده امضا زننده عهدنامه به فیض شهادت نائل آمدند، چیزی نیست که بتوان در یک گزارش کوتاه همه آن را بیان کرد. اما شهید محمود مقبلی، دومین شفاعت کننده و اتفاقاً دومین شهید، کسی نیست که بشود به راحتی از کنار نامش گذشت: «18 سال داشت و از لحاظ روحی فوق‌العاده معنوی بود. قبل از والفجر8 که در بهمن شیر آموزش غواصی می‌دیدیم، شب‌ها به نخلستان رحمانیه در کنار روخانه می‌رفت و نماز شب می‌خواند. در آن هوای سرد و با وجود خستگی ناشی از تمرینات، محرابی‌ به همین منظور برای خودش درست کرده بود و اکثر ساعات شب را در آن به راز و نیاز می‌پرداخت. وقتی صدای گریه‌هایش را می‌شنیدی ناخودآگاه به یاد عبادت‌های مولی علی(ع) در نخلستان‌های مدینه می‌افتادی. او هم از آن جمله افرادی بود که چون موسم والفجر8 به مشام رسید، اکثر بچه‌ها برای گرفتن شفاعت و یادگاری به او مراجعه می‌کردند و به قولی از قبل مشخص بود تنها شهادت پاداش حال و هوای معنوی‌اش است. پس همان روزی که اولین امضا را از شهید مداح گرفتم، به سراغ او هم رفتم تا با نوشتن جمله: به شرط شفاعت در آخرت، عهدنامه را امضا کند و درست در همان روزی که شهید مجتبی‌مداح به شهادت رسید، او نیز در آب‌های خروشان اروند جاودانه شود.»

شافعان هفتگانه

اسماعیل نیک صفت، نبی‌الله دیلمی، ابوالفضل تفکری، حمیدرضا ناظری، عباس عربی، رضا قندالی و سلمان کنشلو جسم خاکی این هفت نام، درست به همین ترتیب در کنار هم، توی دره‌ای در ماووت عراق، به شهادت آرام گرفته بودند لحظه‌ای که اسماعیل زمانی و سایر همرزمان، آنها را یافتند: «وقتی که بمباران شیمیایی شد، افراد گروهان ما هر کدام در بخشی از دره بودند. ما یک سمت و آنها سمت دیگر. همه رزمنده‌ها می‌دانند وقتی که عامل شیمیایی زده می‌شد، هر کس سعی می‌کرد خودش را به بلندی برساند. ما هم این کار را کردیم اما جهت وزش باد طوری بود که باید این نام‌ها صفت وزین شهادت را از پس خود ببینند و به آن ببالند. نکته جالب این جاست که همه این هفت شهید در سال 65 و قبل از عملیات کربلای5 عهد نامه را امضا زدند و همگی در سال 66 و در یک روز و یک لحظه به شهادت رسیدند. در کل وقتی به ترتیب امضای شهدا نگاه می‌کنیم، به این نکته می‌رسیم که اغلب شهدا امضای خود را کنار هم می‌زدند. انگار شهیدان رفقای خود را بهتر از هر کس دیگری می‌شناختند.»

اسماعیل نیک صفت: «40 روز از ازدواجش می‌گذشت وقتی که شهید شد. 27 سال سن داشت و با تجربه زیادش معاون گردان شد. نوشت امیدوارم از دعای خیر در دنیا و شفاعت در آخرت بی‌نصیب نمانیم.»

نبی‌الله دیلمی: «نویسنده دعای عهد نامه او بود. دست خط خوشی داشت و هر کس یادگاری می‌خواست، به دنبالش می‌رفت تا خط خوشش را توی دفتر داشته باشد. سال 64 که دادم پارچه را نوشت، تا سال بعد شفاعتش را امضا نکرد تا اینکه 8/10/65 کمی‌قبل از عملیات کربلای5 شرط گذاشت که اگر آن را امضا زد و شهید شد، به همه بگویم راه شهادت و دفاع از کشور را از روی عقلانیت پذیرفته است. نوشت: التماس شفاعت، عبدالحقیر نبی‌الله دیلمی»

عباس عربی: «طلبه‌ای 18 ساله بود. نه تنها من، بلکه اکثر رزمندگانی که او را می‌شناختند دوست داشتند همکلامش شوند و پای حرفش بنشینند. به شخصه هر چیزی که می‌خواستم از احکام و معارف یاد بگیرم، با وجودی که سنم از او بیشتر بود، پیشش می‌رفتم و از کلامش بهره می‌بردم. نوشت: از شما التماس دعا دارم و شفاعت در آخرت، انشاءالله به امید پیروزی خون بر شمشیر.»

 شفاعت هفت ساعت قبل از شهادت

شهیدان فریدون و تیمور شاه حسینی و مهرداد زمانی، سه شهیدی هستند که تنها هفت ساعت قبل از شهادتشان عهد نامه زمانی را به امضا رسانده‌اند: «فریدون و تیمور شاه حسینی، دو پسر عمو بودند که ساعت 9 شب 21/10/65، در اولین ساعات آغاز عملیات کربلای5 عهد نامه را امضا کردند و 4 صبح روز بعد در جزیره بوارین به شهادت رسیدند. فریدون هیکل درشتی داشت و آرپی چی زن بود. حین عملیات آنقدر موشک شلیک کرد که از گوش‌هایش خون می‌آمد. با پسر عمویش تیمور انس و الفت عجیبی ‌داشتند، دوری هم را چند دقیقه بیشتر تاب نیاوردند و هر دو به فاصله کوتاهی از هم به شهادت رسیدند.»

مهرداد زمانی: «برادر کوچکم بود. یکسال فاصله سنی داشتیم و در تمام مدتی که عهدنامه را برای شفاعت پیش این و آن می‌بردم، از امضایش عذر خواست تا اینکه شب عملیات کربلای5 خودش از من خواست امضایش کند. آن روزها حال عجیبی ‌داشت. حتی یکی از بچه‌ها به نام عباس قریب چند روز قبل شهادت مهرداد، به من گفت خوب برادرت را نگاه کن! چون با حال و هوایی که او دارد مطمئنم چند روز دیگر عکسش را می‌گذارند روی دیوار. همین طور هم شد و مهرداد ساعت چهار صبح 22/10/65 روی خاک سرد جزیره بوارین، در آغوشم جای گرفت و در حالی که گلوله مستقیم دشمن قلبش را شکافته بود. نام مقدس یا فاطمه الزهرا را به عنوان آخرین کلام بر زبان جاری ساخت و به شهادت رسید.»

شهروی در معراج

«شهید عبدالله شهروی فرمانده گردان بود. به واقع می‌توان از او به عنوان یک سردار مقتدر مثال آورد که ‌متأسفانه به ایشان و قابلیت‌هایش کم پرداخته شده است. هنگام شهادت تنها 26 سال داشت و به دلیل توانایی‌هایش، خیلی زود به سمت فرماندهی گردان منصوب شود. کهنه رزمنده ها به یاد دارند که چطور در طلائیه روی خاکریز دوید تا آتش دشمن متوجه او شود و افراد گردانش مصون بمانند یا زمانی که قبل از عملیات کربلای چهار به زور او را مقابل دوربین صدا و سیما بردیم، به واقع اخلاصش مشخص بود و مرتب می‌گفت چرا با من مصاحبه می‌کنید؟ در حالی که تک تک رزمنده‌ها از من بهترند.

شبی ‌را به یاد ندارم که نماز شبش ترک شده باشد. چادر ما کنار حسینیه گردان بود و هر شب شاهد راز و نیاز او با خدایش بودیم. کمتر کسی را در عمرم دیده ام که مثل این شهید صاحب جمیع خصایل زیبا باشد. عاقبت نیز تنها 8 یا 9 ساعت قبل از شهادتش پارچه عهد را با جمله: انشاءالله پیروز باشید، به امضا رساند و روز بعد گلوله‌ای میهمان چشم راستش شد و در حالت سجده به دیدار معبود شتافت.

آخرین امضا، آخرین شهید

اگر مجتبی ‌مداح اولین امضا را زد و اولین شهید عهد نامه لقب گرفت. حسن رامه‌ای نیز آخرین شفاعت کننده بود که اتفاقاً آخرین نفر از شهدای بهشت پارچه‌ای خود اوست.

«شهید حسن رامه‌ای روحانی بود و شجاعت بی‌نظیری داشت. در کربلای 5 وقتی فرمانده گردان و معاونش به شهادت رسیدند، او بود که بچه‌ها را جمع و سازماندهی کرد. در عملیات‌های نصر 8 و مرصاد نیز رشادت‌های بی‌نظیری از خودش نشان داد. وقتی به شهادت رسید جنگ تمام شده بود. خوب به یاد دارم لحظه‌ای که خبر پذیرش قطعنامه را شنید ضجه می‌زد! گفت اگر جنگ تمام شود و زنده بمانم، حتماً دق می‌کنم.

نمی‌دانم او از آینده چه می‌دانست یا چه تصوری از زندگی بدون شهدا داشت، هر چه بود خیلی زود دعایش مستجاب شد و کمی‌ بعد از پذیرش قطعنامه در یکی از گشت‌های متداول روی مین والمری رفت و مانند مولایش حسین(ع) سر از تنش جدا شد.»

جمله کوتاه شیخ حسن آخرین شفاعت اصحاب بهشتی عهد نامه است که در گوشه‌ای از حافظه سفید آن نوشته: «به امید شفاعت اهل بیت و ائمه اطهار و شهدای راه خدا» شهیدی که خود طلب شهادت از شهدای دیگر دارد و اینک نام و امضایش مثل گلی در میان گلستان شفاعت سایر شهدا، روی باغی پارچه‌ای برای‌مان به یادگار مانده است.

شاید اسماعیل زمانی درست می‌گفت که او از این قافله جا مانده تا راوی روایت اصحاب عاشورایی خمینی کبیر باشد: «آنها رفتند تا آثارشان روی این پارچه رو به اضمحلال، قطعه‌ای از بهشت باشد برای جماعت اهل خاک، مانند نوری که می‌تواند چراغ راه‌مان باشد اگر؛ چشمی ‌بینا و گوشی شنوا داشته باشیم.»

اسامی‌شهدای عهدنامه:

شهید نبی‌الله دیلمی، شهید مجتبی‌ مداح، شهید محمود مقبلی، شهید حسن رامه‌ای، شهید اسماعیل نیک صفت، شهید ابوالفضل تفکری، شهید حمیدرضا ناظری، شهید عباس عربی، شهید رضا قندالی، شهید سلمان کنشلو«التماس شفاعت دارم برادر عزیز»، شهید فریدون شاه حسینی، شهید تیمور شاه حسینی، شهید مهرداد زمانی، شهید عبدالله شهروی، شهید رسول ابراهیمی«التماس شفاعت از شما برادر عزیز عبدالعاصی رسول ابراهیمی»، شهید حسین فیصلی «امیدوارم ما را در دنیا و در آخرت از شفاعت خویش فراموش نکنید»، شهید سیاوش پازوکی «در دنیا نیاز به دعا و در آخرت به شفاعت شما محتاجم»، موسی نصیریان، شهید مهدی هادی، شهید حجه الله شیرین بیان «التماس شفاعت دارم در آخرت عبدالعاصی حجه الله شیرین بیان»، شهید نریمان مطهری«اللهم الرزقنا زیارت الحسین(ع) فی الدنیا و شفاعت الحسین فی الاخره»، شهید رسول ایوانکی «به شرط شفاعت در آخرت»، شهید حسین رنجبر، شهید بهروز مشتاقی، شهید رضا مزجی، شهید محمد تقی توحیدی نیا، شهید قاسم صبوری، شهید احمد رضا طاهری و شهید سید محسن موسوی.

 

منبع : جوان آنلاین

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان


اگر من شهید شدم گریه نکنید ....

فرمانده شهید سیدهاشم آراسته

شهید سیدهاشم آراسته

نام و نام خانوادگى: سیّد هاشم آراسته

نام پدر: سیّد عبّاس

تاریخ و محلّ تولّد: 8/11/1341 ـ مشهد

تاریخ و محلّ شهادت: 30/7/1365 ـ جزیره‏ى مجنون

آخرین سمت: تخریب چى

سیّدهاشم آراسته ـ فرزند سیّدعبّاس ـ در تاریخ هشتم بهمن‏ماه  سال 1341 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود.

سیّدعبّاس آراسته ـ پدر شهید ـ مى‏گوید: «از این که خداوند  فرزندى به ما عطا کرده بود، خوشحال بودیم. اسم او را به علّت اصل و نسب ما به قبیله‏ى بنى‏هاشم، هاشم گذاشتیم.او از همان ابتدا با گفتار و رفتار دینى بزرگ شد و از همان کودکى نماز مى‏خواند.اذان گفتن را یاد گرفته بود و علاقه‏ى زیادى به گفتن اذان داشت. اگر به مهمانى مى‏رفتیم، او با ما نمى‏آمد، چون مى‏خواست موقع نماز بر روى پشت بام اذان بگوید. نماز جماعت او ترک نمى‏شد.»

مادر شهید مى‏گوید: «در کودکى مریض شد، به طورى که پزشکان او را جواب کردند. نذر کردم که اگر خوب شود، تا هفت سالگى شُله‏زرد درست کنم و به مردم بدهم.» شوهر خواهر شهید مى‏گوید: «در دوران نوجوانى ایشان مدّتى را با مادر اصفهان زندگى کردند. به خاطر این که من نظامى بودم ومأموریّت‏هاى چند روزه داشتم، ایشان نزد ما بودند تا همسرم تنها نباشد. در مدّتى که با ما بودند من درس‏هاى اخلاقى زیادى از ایشان یاد گرفتم. ایشان عارف به تمام معنا بود. عشق به خدا و ائمه(ع) دروجودشان موج مى‏زد. نمازشان را مرتّب مى‏خواندند. حتّى به نمازشب هم مقیّد بودند. بسیار مقیّد بودند که در هر جایى که هستند،حتما اذان بگویند. حتّى در کلاس درس از معلّم اجازه مى‏گرفتند تا بروند و اذان بگویند.»

او دیگران را هم به خواندن نماز اوّل وقت تشویق مى‏کرد.

تا کلاس دوّم راهنمایى بیشتر درس نخواند و بعد از آن ترک تحصیل نمود و به نقّاشى مشغول شد.مسئول هیأت نوجوانان قمربنى‏هاشم(ع) بود.مدّاح اهل‏بیت(ع) بود و اشعارى در مدح ائمه(ع) مى‏گفت و بعد به نوحه خوانى مى‏پرداخت.

على آراسته ـ برادر شهید ـ مى‏گوید: «زمانى که شهید در کلاس سوّم و در اصفهان نزد خواهرم بودند، در آن‏جا به دلیل فضاى قبل ازانقلاب در ماه محرّم مراسم سینه زنى و نوحه خوانى برگزار نمى‏شد. به همین خاطر ایشان تصمیم گرفتند، با بچّه‏هاى هم سنّ و سال خودشان هیأتى را تشکیل دهند و مراسم عاشورا و تاسوعا را برگزارکنند. در ابتدا کسى با او همراه نشد، ولى در روزهاى بعد افراد زیادى در هیأت جمع مى‏شدند و حتّى بزرگ‏ترها هم به آن‏جا مى‏آمدند.»

بى‏بى فاطمه آراسته ـ خواهر شهید ـ مى‏گوید: «ایشان به من مى‏گفتند: شما براى بچّه‏هایى که در هیأت هستند، شربت و یا شله‏زرد درست کنید تا من به آن‏ها بدهم تا تشویق شوند و سال‏هاى دیگر هم به هیأت بیایند. در ضمن اگر همسرت راضى هستند، این کار را انجام بده.»

او سعى مى‏کرد جوانان را با قرآن و نماز آشنا کند و خودش ازهر فرصتى براى یاد گرفتن مسائل مذهبى ـ دینى استفاده مى‏نمود. طرز صحیح خواندن نماز را به نوجوان مى‏آموخت و اشکالات آن‏ها را برطرف مى‏کرد. او مانند یک واعظ، مسائل مذهبى را به بچّه‏ها مى‏آموخت. امر به معروف مى‏کرد. ابتدا با افراد دوست مى‏شد،سپس نقاط ضعف آن‏ها را گوشزد مى‏کرد. با افراد ناباب رفت وآمد مى‏کرد تا بتواند از این طریق آن‏ها را به راه راست هدایت نماید.

قبل از انقلاب در تظاهرات شرکت مى‏کرد. با مأموران شاه درگیرى‏شد و هر روز با وضع خون آلود به منزل مى‏رفت.

سیّدجواد آراسته ـ برادر شهید ـ مى‏گوید: «در تمام راهپیمایى‏ها بود. در تظاهرات «یکشنبه خونین» و حمله‏اى که به بیمارستان امام‏رضا(ع) شد، حضور داشت. از مدرسه که تعطیل مى‏شدم، همراه با سیّد هاشم بچّه‏ها را به راهپیمایى مى‏بردیم و شعار مى‏دادیم. بسیارفعّالیّت مى‏کرد.»

خواهر شهید نقل مى‏کند: «ایشان به ما مى‏گفتند: به تظاهرات بروید. و من هم به اتفّاق خانواده به تظاهرات مى‏رفتم و بعد از برگشت اتّفاق‏هاى آن روز را براى هم تعریف مى‏کردیم. در تظاهراتى گاز اشک آور زده بودند که چشم‏هاى ایشان قرمز شده بود. بسیار نترس بودند.»

برادر شهید مى‏گوید: «من در تظاهرات سیّد هاشم و سیّد جواد را دیدم. نزدیک آن‏ها رفتم. به محض دیدن من آن‏ها جا خوردند وعکس‏ها و اعلامیّه‏هاى امام را که شهید در زیر لباس پنهان کرده بود،ریخت. دستپاچه شدیم و سریع آن‏ها را جمع کردیم. چون آن‏ها از من کوچک‏تر بودند، فکر مى‏کردند من آن‏ها را دعوا مى‏کنم. در گشت‏هاى شبانه شرکت مى‏کردیم. عکس‏هاى امام را از منزل علما تهیّه مى‏نمودیم و شب‏ها به دیوارها و ستون‏ها مى‏چسباندیم.»

غلامرضا قاسم پور ـ دوست شهید ـ مى‏گوید: «ایشان نوارهاى امام را گوش مى‏داد و حتّى در اختیار دیگران مى‏گذاشت تا آن‏ها همگوش کنند. من اوّلین بار نوار امام را از دست سیّدهاشم گرفتم و گوش دادم.»

بعد از پیروزى انقلاب اسلامى، با تشکیل بسیج به فرمان حضرت امام خمینى، جزو اوّلین نیروهایى بود که عضو این نهاد شد.سیّدجواد آراسته ـ برادر شهید ـ نقل مى‏کند: «با تشکیل بسیج، من به همراه شهید در مسجد کرامت ثبت نام کردیم و در گشت‏هاى شبانه شرکت داشتیم. اکثر شب‏ها را در پایگاه مسجد بودیم. در سال 1358 که حادثه‏ى طبس رخ داد، با بسیجیان پایگاه مسجد کرامت خود را به آن‏جا رساندیم. او با منافقین ـ که به ترور افراد حزب اللّه مى‏پرداختند ـ درگیر مى‏شد. او با عدّه‏اى موتور سوار داخل شهر به گشت مى‏پرداخت. در یکى از درگیرى‏ها آجرى به سرش مى‏خورد و بیهوش مى‏شود. بعد از این که به هوش مى‏آید، با خطّ خودش بر روى دیوار نوشت: مرگ بر منافق.

در سال 1360 هیأتى به نام هیأت فدائیان روح‏اللّه متوسّلین به چهارده معصوم(ع) راه‏اندازى کرد. او به خاطر علاقه‏اى که به امام داشت، نام هیأت را فدائیان روح الله گذاشت. این هیأت در ماه محرّم و صفر مراسم سینه‏زنى و نوحه‏خوانى برگزار مى‏کرد.»

انگیزه‏اش از تأسیس این هیأت قرار دادن جوانان در راستاى اهداف انقلاب و جمع‏آورى دهد افراد حزب اللّهى و متدیّن در یک‏جا و آماده نمودن آن‏ها براى تحقّق آرمان‏هاى انقلاب بود.

او دوبار به دیدار امام رفت و عکس هم گرفت. در همه جا ازگفتارهاى امام دفاع مى‏کرد.سیّد هاشم آراسته روز دوازده فروردین را ـ که روز جمهورى اسلامى است ـ روز جشن و شادى و روز یوم اللّه معرّفى کرده است.

با شروع جنگ تحمیلى، در 18 سالگى و در تاریخ 10/10/1359 از طریق بسیج به جبهه‏هاى حق علیه باطلِ ایلام وسرپل ذهاب اعزام شد.به خاطر دفاع از دین و پیام امام خمینى به جبهه رفت. شهید در دفترچه‏ى خاطرات خود نوشته است: «در سال 1359 ـدر حالى که 18 سال از عمرم مى‏گذشت ـ توانستم با زحمات زیاد به آموزش نظامى اعزام شوم. پس از گذراندن سه روز آموزش کوهپیمایى شرکت در چند جلسه‏ى آموزش اسلحه، آماده براى اعزام به جبهه شدم. من با برادرم سیّدجواد و 120 نفر از برادران بسیجى به جبهه‏هاى حق علیه باطل شتافتیم. به هر کدام از ما دو عدد پتوى سیاه، یک عدد کوله پشتى، قمقمه، جیب خشاب، پوتین، لباس رزم،کلاه آهنى و کلاه گرم داده بودند. قبل از اعزام هم به عیادت آیت اللّه مرعشى رفتیم. ساعت 4 بعد از ظهر ـ که مصادف با شب اربعین حسینى بود ـ سه عدد اتوبوس آماده حرکت بودند و امّت حزب اللّه، پدر و مادران بسیجى به بدرقه‏ى رزمندگان آمده بودند. حدود 5/4 ماه از شروع جنگ مى‏گذشت. حال عجیبى داشتم. اذان صبح به تهران رسیدیم و بعد به سوى غرب حرکت کردیم. چون تابه حال به منطقه‏ى جنگى نرفته بودیم. با دیدن تانک‏هاى خودى در بین شهرهاى همدان و باختران ذکر خدا و بسم اللّه بر لب ما جارى مى‏شد.»

همچنین نوشته است: «بعد از چند روز استقرار در منطقه‏ى جنگى، ما را به تنگه‏ى حاجیان ـ که از اهمیّت ویژه‏اى برخوردار بود ـ بردند. در آن جا قرار بود، تیرآهن‏هاى بزرگى براى ساخت سنگر به فراز قلّه ببریم. هر 6 نفر یک تیرآهن برداشتیم و به طرف قلّه حرکت کردیم. به ما گفته بودند. با دیدن خمپاره‏ى منوّر خود را به زمین بیندازید. و ما منتظر خمپاره‏ى منوّر بودیم. در نزدیکى قلّه ناگهان با منوّر منطقه روشن شد و ما بدون توجّه آهن‏ها را انداختیم و روى زمین

خوابیدیم که آهن‏ها سقوط کرد. چندى نگذشت که دیده‏بان خبر داد، بر اثر سروصدا و بى احتیاطى، دشمن به جنب و جوش آمده و کلیه‏ى تانک‏ها را روشن کرده است و قصد حمله دارد. ما ترسیده بودیم. چند دقیقه‏ى بعد خبر مسرّت بخشى به ما دادند و آن این که دشمن به خیال این که مى‏خواهیم منطقه را زیر موشک ببندیم، چهار کیلومترعقب نشینى نموده است.»

او ابتدا به عنوان یک بسیجى به جبهه اعزام گردید که بعد ازمدّتى به عنوان پاسدار رسمى سپاه پاسداران معرّفى شد. در عملیّات‏هاى چزّابه، فتح المبین، بیت المقدّس، والفجر مقدّماتى، والفجر یک، سه و چهار، خیبر، بدر، والفجر 8، کربلاى یک، میمک وکربلاى دو شرکت داشت. در تدارکات نیرو، تغذیه و یا خطّ مقدّم فعّالیّت مى‏کرد. درگروه تخریب نیز بود.

وقتى از مسئولیّتش در جبهه سؤال مى‏شد، مى‏گفت: «من یکرزمنده هستم.»برادر شهید مى‏گوید: «من عضو سپاه بودم. هر وقت به شهید مى‏گفتم: بیایید عضو سپاه شوید؟ مى‏گفتند: دوست دارم به عنوان یک بسیجى خدمت کنم تا هم آزاد باشم و هم براى رضاى خدا کارى انجام دهم. اگر عضو سپاه شدم، حقوق بگیر مى‏شوم. نمى‏خواهم به خاطر پول کارى انجام دهم.»

سیّدهاشم آراسته حتّى درجه‏ى فرماندهى را هم قبول نکرد.دوست داشت فقط براى خدا کارى انجام دهد.در جبهه بسیار فعّالیّت مى‏کرد، ولى هیچ وقت از کارهایش در جبهه چیزى نمى‏گفت. زمان اعزام به جبهه از تمام اقوام خداحافظى مى‏نمود.در تشویق کردن و جمع نمودن نیروهاى بسیجى نقش مهمّىداشت. همرزم شهید مى‏گوید: «باعث و بانى رفتن من به جبهه سیّدهاشم بود و هر وقت مى‏توانست از من سر مى‏زد.»به شهرستان‏ها مى‏رفت و براى جبهه نیرو جمع‏آورى مى‏کرد. او با افراد تازه وارد به گروه تخریب، در خلوت خصوصیّات خاصّ این تشکیلات را براى آن‏ها بازگو مى‏کرد. طورى افراد را به مسیر اعتقادات رهنمود مى‏کرد که حتّى نوجوانان در شب تاریک و درهواى سرد از بستر خواب برمى‏خاستند و در جایى خلوت به نماز ودعا مشغول مى‏شدند .او به تشکیلات تخریب بُعد معنوى داده بود، چون با شهادت ارتباط مستقیمى داشت.شهید در مورد کار گروه تخریب مى‏گوید: «کار بچّه‏هاى تخریب در عملیّات‏ها نقش مهمّى را ایفا مى‏کند. کار آن‏ها برداشتن و کاشتن مین،زدن جادّه، خراب کردن پل‏ها، برداشتن موانع از مسیر نیروهاىخودى و کاشتن موانع در مقابل دشمن است.»

او محو روحانیّت و ارتباط با خداوند متعال بود. در واحد تخریب، رزمندگان را به سوى معنویّات سوق مى‏داد. در زمان بیکارىبا رزمندگان هزار تا صلوات مى‏فرستادند. جلسه‏ى قرآن تشکیل مى‏داد. بعد از نماز مغرب و عشا هفت سوره مى‏خواندند. نسبت بهنماز شب و ارتباط با خداوند مقیّد بود.(46)مرتضى نصیرى ـ همرزم شهید ـ مى‏گوید: «اوّلین بارى که من ایشان را دیدم، چهره‏ى شاد و خندانى داشتند و مرا مجذوب خودشان کردند. در حال گفتن اذان بودند. شب‏ها مراسم تلاوت قرآن داشتیم و هر شب هفت سوره خوانده مى‏شد و ایشان مطالبى را درمورد سوره‏ها بیان مى‏کردند و احادیثى از ائمه(ع) قرائت مى‏شد.

ایشان در تمام کارها پیشقدم بودند؛ در برگزارى نماز جماعت، مراسم صبحگاهى و غیره. ایشان بعد از نماز صبح و صرف صبحانه کتاب مطالعه مى‏کردند. از کتاب‏هاى شهید دستغیب مطالبى را یادداشت مى‏کردند. قبرى حفر کرده بودند و در آن‏جا به راز و نیاز به خدامى‏پرداختند. همیشه مى‏گفتند: به این امید به جنگ آمده‏ایم تا شهادت نصیب ما شود. و این میّسر نمى‏شود، مگر این که خود راخالص کنیم. در تمام کارها شرکت مى‏کردند؛ در انداختن سفره وغیره....

در روز جمعه به رزمندگان مى‏گفت: «غسل جمعه و نماز جمعه رافراموش نکنید.» همیشه در حال ذکر بود و ارتباطش با خدا قطعنمى‏شد.

برادر شهید مى‏گوید: «هر وقت به دیدن ایشان مى‏رفتم، یا در حال خواندن زیارت عاشورا و یا نماز شب بودند.»

همرزم شهید مى‏گوید: «در مواقع بیکارى ایشان به ما توصیه مى‏کردند: سوره‏هاى کوچک قرآن را حفظ کنید. در کارهاى دسته جمعى شرکت مى‏کردند. با این که مسئول تخریب بودند، در مرتّب کردن آسایشگاه، شستن لباس و غیره کمک مى‏کردند و با این کاردیگران هم تشویق مى‏شدند.»

به خواندن زیارت عاشورا بسیار تأکید مى‏کرد. مى‏گفت: «اگرنمى‏توانید زیارت عاشورا را هر صبح بخوانید، بعد از نماز رو به قبله بایستید و به امام حسین(ع) سلام دهید. همیشه با وضو بود. قبل از هرعملیّات دست‏هاى خود را حنا مى‏کرد. مى‏گفت: «مى‏خواهم در زمان جنگ حنا کرده باشم.»

همرزم شهید مى‏گوید: «در مقرّ تاکتیکى خود، همیشه پابرهنه بودند. مى‏گفتند: چون این جا نزدیک کربلاست، مجاز نیست که با کفش باشیم. پوشیدن کفش در این جا بى‏احترامى به کربلاست.»همرزم شهید مى‏گوید: «در جبهه مراسم مختلفى برگزار مى‏کردند.

در صبح جمعه دعاى ندبه، زیارت عاشورا در صبح، خواندن هفت سوره قرآن هر شب و از ساعت 7 تا دوازده شب مراسم سینه‏زنى ونوحه خوانى. اوایل براى ما بسیار سخت بود، چون مکان خواب وغذا خوردن و برگزارى مراسم یک جا بود، ولى بعد عشق مى‏ورزیدیم. اگر کسى اعتراضى داشت، شهید آراسته او را ارشادمى‏کرد. او را به مکانى خلوت مى‏برد و امر به معروف مى‏کرد.»

در جبهه، در هر کارى پیشقدم بود. پابرهنه کار مى‏کرد. با کسانى ارتباط داشت که مثل خودش اهل تقوا بودند. افراد را با خود براى خواندن دعاهاى مختلف مى‏برد. با افرادى که از مرحله ارشادشان گذشته بود، با شدّت بیشترى برخورد مى‏کرد.

به نوجوانان بها مى‏داد. نمى‏گذاشت وقتشان به بطالت بگذرد. براى آن‏ها احادیث مى‏گفت، شعرهاى عارفانه مى‏سرود. و افرادسعى مى‏کردند که کارهایشان براى خدا باشد و کسى از اعمال آن‏ها خبردار نشود.

شهید در دفترچه‏ى خاطرات خود مى‏نویسد: «در تشکیلات تخریب، شب‏ها دعاى توسّل برگزار مى‏شد. در یکى از شب‏ها برادرىخواب مى‏بیند که حضرت مهدى (عج) تذکره‏ى کربلاى او را امضا کردند. در شبى دیگر برادرى مشاهده مى‏کند، جوانى آراسته، شمشیربه دست با اسبى وارد مجلس شد. از ایشان مى‏پرسد: آقا، شما از کجا مى‏آیید؟ مى‏گویند: من از خطّ مقدّم مى‏آیم. آمده‏ام تا از شما خبرى بگیرم.»

سیّدجواد آراسته ـ برادر شهید ـ مى‏گوید: «از افراد پرکار وخستگى‏ناپذیر بود. به دنبال جاه و مقام نبود. هر کارى به او گفته مى‏شد، انجام مى‏داد. جلسات دعا، سینه زنى و نوحه خوانى برگزارمى‏کرد. در ماه مبارک رمضان، مراسم احیا، خواندن قرآن و نماز شب برپا مى‏شد. او افرادى را که دوست داشتند نماز شب بخوانند، آن‏ها را براى نماز شب بیدار مى‏کرد. با تعدادى از رزمندگان و شهدا عقد اخوّت بسته بود.»

شهید خاطره‏اى از عملیّات والفجر 8 این گونه نقل مى‏کند: «درعملیّات والفجر 8 در سنگر نشسته بودیم که ناگهان صداى چندعراقى را شنیدیم. وقتى از سنگر بیرون رفتیم، دیدیم چند عراقى با یک دستمال سفید، به معناى تسلیم، در دستشان در نزدیکى ما هستند که بلافاصله ما آن‏ها را اسیر نمودیم.»

سیّدهاشم آراسته در دفترچه‏ى خاطرات خود مى‏نویسد: «درعملیّات چزّابه، شب 22 بهمن را از بهترین شب‏هاى خود مى‏دانم.

شبى نورانى با خمپاره‏ى 60 بود. در خطّ با حاج رمضانعلى عامل و شهید آخوندى آشنا شدم. شب اوّلى که به خطّ وارد شدیم، آن‏جا برایمان نا آشنا بود. اطراف ما را عراقى‏ها گرفته بودند. مسئول آن‏جا مرا مأمور کرد که بر فراز تپّه‏اى بروم و در نوک آن سنگر بگیرم و نگهبانى دهم. تیربار ژ 3 را برداشتم و به بالاى تپّه رفتم در آن‏جا سنگرى اختیارکردم و تا ساعت 6 صبح نگهبانى مى‏دادم. بعد از خواندن نماز صبح،مدّت بیست یا سى دقیقه خوابم برد. وقتى بیدار شدم، دیدم 300 مترجلوتر 13 یا 14 عراقى در حال حرکت هستند. عدّه‏اى مهمّات حمل مى‏کنند و عدّه‏اى سنگر مى‏سازنند. تیربار را برداشتم و به سوى آن‏ها تیراندازى کردم. همه‏ى آن‏ها خوابیدند و آتش دشمن بر روى سنگرم باریدن گرفت. با آرـ پى ـ جى، خمپاره‏ى 60، تک تیرانداز و تیرمستقیم حمله مى‏کرد. ردیف اوّل کیسه‏ها خالى شد و چون نمى‏توانستم سنگر را خالى کنم، در همان‏جا ماندم. آتش دشمن کمترشده بود. در هفتاد مترى تپّه، شخصى را دیدم که اسلحه به دست درحال سینه خیز است و از طرف چپ و راست من، رزمندگان تیراندازىکردند که او فریاد زد: تیراندازى نکنید. من ایرانى هستم. او یک پایش قطع شده بود. و من چون نمى‏توانستم در سنگر بمانم، تصمیم گرفتم خود را به عقب، به بچّه‏ها برسانم. اسلحه را در سنگر گذاشتم و با خواندن آیت الکرسى و با توکّل به خدا از سنگر خارج شدم و خود را به نیروهاى خودى رساندم که چند آرـ پى‏ـ جى و تیر هم به طرفم زدهشد.»در جبهه دوبار مجروح شد. یک‏بار از ناحیه‏ى گوش و یک‏بار تیربه دستش اصابت کرده بود.

سیّدجواد آراسته ـ برادر شهید ـ مى‏گوید: «در عملیّات بیت‏المقدّس شهید معاون دسته بود. و من هم آرـ پى ـ جى زن بودم.

در آن عملیّات شهید در حال صحبت کردن بود که تیرکالیبر 50 به گوش ایشان اصابت کرد که یک تکّه از گوششان را کند. بلافاصله شهید اشهدش را گفت و به من وصیّت کرد: راه شهدا را ادامه دهید. من به او گفتم: طورى نشده است. سالم هستید. در عملیّات بدر هم ایشان مجروح شدند و در آن‏جا همه فکر مى‏کنند ایشان شهید شده است که او را سریع به بیمارستان منتقل مى‏کنند.» همرزم شهید ـ مى‏گوید: «زمانى که مجروح مى‏شود، مجروحى دیگر را بر پشت مى‏گیرد و با خود به پشت خطّ حمل مى‏کند. حتّى سلاحش را هم جانگذاشته بود. زمانى که براى ملاقاتى به بیمارستان رفتم، به ایشان گفتم: شما جایى در بدن ندارید که سالم باشد. گفتند:حاضرم صدپاره گردد پیکرم، سایه‏ى رهبر بماند برسرم.

زمانى که در بیمارستان بسترى بود، رادیوى کوچکى تهیّه کرده بود و دعاى کمیل را گوش مى‏کرد. بعد از بهبودى نسبى ازمجروحیّت، دوباره به جبهه مى‏رفت و داروهایش را هم با خود مى‏برد.

هنگامى که به مرخّصى مى‏آمد، به سرکشى از خانواده‏هاى شهدامى‏پرداخت.

در اکثر محافلى که براى شهدا تشکیل مى‏شد، او نوحه خوان بود.با نوحه خوانى جوانان را به جبهه رفتن تشویق مى‏کرد.

به خانواده‏ هاى شهدا علاقه داشت. در مراسم تشییع، تعزیه، نوشتن متن روى پارچه، گرفتن گل و غیره شرکت مى‏کرد. عکسخودش را کنار عکس شهدا مى‏گذاشت و عکس مى‏گرفت. مى‏گفت:«دعا کنید من هم شهید شوم.»

سیدجواد آراسته ـ برادر شهید ـ مى‏گوید: «در مراسم تشییع شهدادر شهرستان‏ها شرکت مى‏کرد. شب‏هاى جمعه دعاى کمیل در منازل خانواده‏هاى شهدا برگزار مى‏کرد.»

شهید از جبهه چیزى تعریف نمى‏کرد و در مورد جبهه مى‏گفت: «هدایت کننده اصلى جبهه ابتدا یارى خداوند و بعد همّت رزمندگان و مردم هست. خانواده‏ها فرزندانشان را به جبهه مى‏فرستند تا جبهه پر نیرو باشد. در عملیّات والفجر 4 شاهد بودم برادرى با سه برادر دیگرش در جبهه بودند. آن‏ها 5 پسر بودند که یکى از برادرانش در جبهه، در عملیّات رمضان شهید شده بود. آن‏ها براى یارى اسلامآمده بودند. همچنین پدرى که با ماشین در حال کندن خاکریز بود،

شاهد شهادت پسرش بود، ولى دست از کار نکشید. کسانى که نمى‏توانند به جبهه بیایند، با کمک کردن به جبهه رزمندگان را یارىمى‏کنند.»

در جبهه رزمندگان را به اطاعت از امر فرماندهى تشویق مى‏کرد.به خانواده‏اش و دیگران توصیه مى‏کرد. «نمازتان را بخوانید،حافظ دین و پیرو امام باشید. حجابتان را حفظ کنید.رهبر را تنها نگذارید.نماز جمعه‏ها را پر کنید. جوانان به جبهه بیایند وجبهه‏ها را پر کنند و به حرف امام عزیز گوش فرا دهند.»

به پدر و مادرش مى‏گفت: «اگر من شهید شدم گریه نکنید، چون راضى نیستم. مرا در بهشت رضا(ع) دفن کنید.»در منطقه‏ى جنگى وسیله‏اى تهیّه مى‏کرد و رزمندگان را با خود به نماز جمعه مى‏برد.

زمانى که به مرخّصى مى‏آمد، نماز شبش ترک نمى‏شد.اوازدواج نمى‏کرد. مى‏گفت: «مى‏خواهم دلم و محبّتم یک‏جا به نام جبهه باشد.»

حسن حیدرى ـ همرزم شهید ـ مى‏گوید: «ایشان خیلى کم به مرخّصى مى‏رفتند، بیشتر عمرش را در جبهه به سر مى‏برد. تنها مسئله‏اى که ذهن ایشان را به خود مشغول کرده بود، مسئله‏ى شهادت بود. هر وقت ایشان را مى‏دیدم، مى‏گفتند: دعا کنید که شهادت نصیب من هم بشود. ایشان در مراسم شهدا نوحه خوانى مى‏کردند. یک‏بار به من گفتند: به نظر شما کدام یک از ما به شهادت مى‏رسیم و دیگرى مراسم نوحه خوانى برگزار مى‏کند.»

على آراسته ـ برادر شهید ـ مى‏گوید: «ایشان همیشه مى‏گفتند: «نمى‏دانم چرا شهادت قسمت من نمى‏شود؟! و از این بابت رنج مى‏بردند. هر وقت به بهشت‏رضا(ع) مى‏رفتیم. مى‏گفتند: جاى من همین جاست. حتّى قبرش را هم نشان مى‏داد. زمانى که به شهادت رسیدند، در همان قبر دفن گردیدند.»

غلامحسین قدمگاهى مى‏گوید: «ایشان مى‏گفتند: شاید من چون سنّت پیغمبر(ص) را به جا نمى‏آورم، به شهادت نمى‏رسم. از ایشان خواستیم که حتما ازدواج کنند. شرط ایشان این بود: از لحاظ ایمان وحجاب خوب باشد. بعد از 12 روز خبر شهادت ایشان را آوردند.

خواهر شهید مى‏گوید: «آخرین بارى که به جبهه رفتند، به ما گفتند: حافظ انقلاب و نمازتان باشید. من به ایشان مى‏گفتم: اگر شما سپاهى هستید، چرا لباس سپاه تنتان نیست؟ بپوشید تا ما ببینیم. ایشان گفتند: در معراج شهدا مرا با لباس سپاه مى‏بینید. همان‏طور هم شد. ما در معراج، در زمان شهادت، ایشان را با لباس سپاه دیدیم.»

غلامحسین قدمگاهى نقل مى‏کند: «آخرین بارى که ایشان را دیدم، به من گفتند: «من هم با لباس شخصى و هم با لباس سپاه عکس گرفته‏ام. شما با این قبض عکس‏هایم را دریافت کنید. من هم عکس‏هاى ایشان را گرفتم و در زمان شهادت از عکس‏هایى که با لباس سپاه گرفته بودند، ما استفاده کردیم. گویى به ایشان الهام شده بود که شهید مى‏شوند.»

آخرین صحبتش این بود: «هیئت را پابرجا نگهدارید و مجلس اباعبداللّه(ع) را برگزار کنید.»

سیّدجواد آراسته مى‏گوید: «دعاى شهید این بود: خداوندا، مرا از شهداى بى غسل و کفن قرار بده. همان‏طور هم شد و ایشان را با همان لباس سبز سپاه با شالگردن سبز آغشته به خون دورگردنش دفن کردند.

در خواب‏هایمان هم با همان لباس و ترکیب در خواب ظاهرمى‏شوند.»

سیّدهاشم آراسته، در تاریخ 30/7/1365 در جزیره‏ى مجنون به علّت اصابت ترکش به بدن به درجه‏ى رفیع شهادت نایل گردید. پیکرمطهّرش پس از انتقال به زادگاهش، در بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شد.

خواهر شهید مى‏گوید: «با شهادت ایشان تصمیم گرفتیم، راه او را ادامه دهیم. بعد از شهادت ایشان خواب دیدم که به دیدن مادرمآمده‏اند و به ما توصیه مى‏کنند. نماز را به پا دارید و امام را تنها نگذارید.»

برادر شهید نقل مى‏کند: «ایشان به هیأت و مراسم سینه زنى و نوحه خوانى بسیار علاقه داشتند. بعد از شهادت ایشان دو ـ سه شب مانده به شهادت موسى بن جعفر(ع) در خانه‏ى یکى از شهدا مراسم سینه‏زنى بود. شب خواب دیدم با عدّه‏اى از مردم به طرف حرم مى‏رویم و شهید آراسته هم با ما بود. وقتى به حرم رسیدیم، اذان مى‏گفتند. شهید را کنار حرم مطهّرامام‏رضا(ع) دیدم که بعد از اذان نوحه‏ى حضرت زهرا(س) را مى‏خواند.»

مادر شهید مى‏گوید: «هر سال نزدیک چهل و هشتم خواب شهید را مى‏بینم. یک سال خواب دیدم به خانه آمد و به من گفت: براى هیأت چیزى کم نیست؟ گفتم: چرا. سفره کم داریم. او بلافاصله سفره تهیّه کرد. هر سال نزدیک چهل و هشتم خودش به خوابم مى‏آید وهرچه کم و کاستى است، برطرف مى‏کند.»

شهید در وصیّت‏نامه خود مى‏گوید: «درود فراوان به محمدبن عبداللّه (ص) را که برانگیخته نشد مگر به خاطر مکارم اخلاق و به خاطر زدودن غبار بردگى و بندگى شیطان. درود بر مولا على (ع) که با تدبیر، نبرد، صبر، مقاومت، ایثار و عبادت و رهبرى راه را نشان داده است. و درود بر سالار شهیدان(ع) که الگوى شجاعت، شهامت وشهادت گردید. درود بر منجى عالم بشریّت، یوسف گم گشته‏ى زهراى مرضیّه(س)، درود بر امام عزیز و شهیدان اسلام که از بهترین هستیشان گذشتند و تقدیم رب الارباب نمودند.

امت حزب اللّه و انسانهاى بیدار، دنیا ذخیره است براى آخرت و مکانى است براى پس‏انداز.

پدر و مادر عزیز، در صورت شهادتم سعى کنید تا حدّ امکان متّکى به بنیاد شهید نباشید.»


منبع: تبیان به نقل از بنیاد شهید خراسان رضوی

تنظیم برای تبیان: سمانه دولت آبادی


روایت فتح

شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت:

 "حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی در سایه‌ی تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را -  اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و... -  در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."

شهید آوینی فیلم‌سازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه درباره‌ی غائله‌ی گنبد (مجموعه‌ی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ی مستند خان گزیده‌ها) آغاز کرد

"با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورت‌های موجود رفته‌رفته ما را به فیلم‌سازی کشاند... ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همه‌ی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش می‌آید عکس‌العمل نشان بدهیم مثلاً سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعه‌ی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم... وقتی فیروز‌آباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنه‌های جنگ را ما در آن‌جا، در جنگ با خوانین گرفتیم.

گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقه‌ی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصره‌ی خرمشهر برای تهیه‌ی فیلم وارد این شهر شد:

"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."

مجموعه‌ی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب می‌شد که یکی از هدف‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

"یک هفته‌ای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جست‌و‌جوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعه‌ی حقیقت این گونه آغاز شد."

کار گروه جهاد در جبهه‌ها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوسته‌ای پیدا کرد آغاز تهیه‌ی مجموعه‌ی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز می‌گردد. شهید آوینی درباره‌ی انگیزه‌ی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین می‌گوید:

"انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند وظایف و تعهدات اداری.

اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرین‌شان مهدی فلاحت‌پور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشده‌ایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. می‌دانید! زنده‌ترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد.”

اواخر سال 1370 "موسسه‌ی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌ی مجموعه‌ی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلم‌برداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال کار تهیه‌ی شش برنامه از مجموعه‌ی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیه‌ی مجموعه‌های دیگری را درباره‌ی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعه‌ی محاصره، سقوط و باز پس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت در ماه‌های آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامه‌ی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیسم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.

شهید آوینی فعالیت‌های مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبهه‌ها و تهیه‌ی فیلم‌های مستند درباره‌ی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه‌ی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر می‌گرفت او طی یک مجموعه مقاله درباره‌ی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشه‌های رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهج‌البلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهم‌السلم و جایگاه آن با جنگ‌های صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگ‌هایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شده‌اند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزم‌آوران و بسیجیان، در زمره‌ی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر می‌کرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمه‌ی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ می‌سپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامه‌ی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سال‌ها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعه‌ی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینه‌ی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول ده‌گانه‌ی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنی‌هاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت.

او در سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد، ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح دانشگاه هم‌خوانی نداشت، از ادامه‌ی تدریس صرف‌نظر کرد. مجموعه‌ی مباحثی که برای تدریس فراهم شده بود، با بسط و شرح و تفسیر بیش‌تر در مقاله‌ای بلند  به نام "تاملاتی در ماهیت سینما" که در فصلنامه‌ی "فارابی" به چاپ رسید و بعد در مقالاتی با عناوین "جذابی در سینما"، "آینه‌ی جادو"، "قاب تصویر و زبان سینما"و... که از فروردین سال 1368 در ماهنامه‌ی هنری "سوره" منتشر شد، تفصیل پیدا کرد. مجموعه‌ی این مقالات در کتاب "آینه‌ی جادو" که جلد اول از مجموعه‌ی مقالات و نقدهای سینمایی اوست. جمع‌آوری و به چاپ سپرده شد.

سال‌های 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی شهید آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل می‌شود. هرچند آشنایی با سینما در طول مدتی بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینه‌ی کارگردانی مستند و به خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هرچیز به سینما بپردازد. ولی این مسئله موجب بی‌اعتنایی او نسبت به سایر هنرها نشد. او در کنار تالیف مقالات تئوریک درباره  ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی در مورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک و تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و... تالیف کرد که در ماهنامه‌ی "سوره" به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی. اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مواجهه با فرهنگ واحد جهانی و تهاجم فرهنگی غرب، غرب‌زدگی و روشن‌فکری، تجدد و تحجر و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد و مقالاتی منتشر نمود.

مجموعه‌ی آثار شهید آوینی در این دوره هم از حیث کمیت، هم از جهت تنوع موضوعات و هم از نظر عمق معنا و اصالت تفکر و شیوایی بیان اعجاب‌آور است. در حالی که سرچشمه‌ی اصلی تفکر او به قرآن، نهج‌البلاغه، کلمات معصومین علیهم‌السلام و آثار و گفتار حضرت امام(ره) باز می‌گشت. با تفکر فلسفی غرب و آرا، و نظریات متفکران غربی نیز آشنایی داشت و با یقینی برآمده از نور حکمت، آن‌ها را نقد و بررسی می‌کرد. او شناخت مبانی فلسفی و سیر تاریخی فرهنگ و تمدن جدید را از لوازم مقابله با تهاجم فرهنگی می‌دانست چرا که این شناخت زمینه‌ی خروج از عالم غربی و غرب زده‌ی کنونی را فراهم می‌کند و به بسط و گسترش فرهنگ و تفکر الهی مدد می‌رساند. او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی(ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را "عصر توبه‌ی بشریت" می‌نامید. عصری که به انقلاب جهانی امام عصر(عج) و ظهور "دولت پایدار حق" منتهی خواهد شد.

منبع : آوینی دات کام


گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید

گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن …
عکس یک خنجر ز پشت سر، پی مولا کشید

گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی و نجوا کشید

گفتمش تصویری از لیلی ومجنون را بکش
عکس حــیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید

گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن .
در بیابان بلا، تصویر یک ســقا کشید

گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم
گریه کرد آهی کشید و زینب کبری(س) کشید

گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق ..
عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید

گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حســــــــین(ع)
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید

منبع : ناز پاتوق


سرلشکر خلبان عباس بابایی

سرلشکر خلبان عباس بابایی
تولد : 14 آذر 1329 قزوین
تحصیلات : فارغ التحصیل دانشکده خلبانی از آمریکا
مسئولیت : فرماندهی معاونت عملیات نیروی هوایی ارتش
شهادت : 15 مرداد 1366 مطابق با عید قربا ن 1407 هـ . ق - آسمان منطقة عملیاتی سردشت
گلزار : قزوین امام زاده حسین (ع)


در مسیر زندگی
پزشکی یا پرواز


عباس بابایی در سال 1329 در شهرستان قزوین به دنیا آمد . دورة ابتدایی را در دبستان « دهخدا » و دورة متوسطه را در دبیرستان « نظام وفا » گذراند . سال 1348 ، در رشتة پزشکی پذیرفته شد ؛ ولی تحصیل در دانشکدة خلبانی نیروی هوایی را ترجیح داد . پس از گذراندن دورة مقدماتی خلبانی ، برای تکمیل دوره ، به کشور آمریکا اعزام شد . پس از طی دورة آموزش خلبانی هواپیمای شکاری ، به ایران بازگشت و در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد . با ورود هواپیماهای پیشرفته (F14) به نیروی هوایی او برای پرواز با آن ، انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت .

 



مافوق صوت تا ماوراء

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، سرپرستی انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان را بعهده گرفت . با شروع جنگ تحمیلی ، در مدت کوتاهی توانست با بهره گیری از شور و استعدادش ، نقش ارزنده ای را در عملیات های برون مرزی ایفا نماید . در سال 1360 به درجة سرهنگ دومی ارتقاءیافت و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد . در نهم آذرماه 1362 ، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی ، به سِمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی ، منصوب شد و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد . از هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجة سرتیپی مفتخر شد . پانزدهم مرداد ماه همان سال در حالیکه به درخواست های پیاپی دوستان و نزدیکانش جهت شرکت در مراسم حج پاسخ رد داده بود ، برابر روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید .