سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دارالرضوان

رکعات ناتمام عشق


«شب، شبی در تب فردا نشدن

صبح، در فکر شکوفا نشدن».

آفتاب، خوب می‌داند که فردایش زخمی‌ترین فرداها خواهد شد.

خوب می‌داند که فردا، فردای اندوه است و فردای تلخکامی.

خوب می‌داند که آغازش را به خون نوشته‌اند.

ستاره‌ها، یکی یکی خاموش می‌شوند.

امشب حتی ماه، سر تابیدن ندارد و کوچه‌ها دلتنگ‌تر از پیش‌اند.

 

بوی غربت، گریبان شب را گرفته است. نخلستان‌ها از اندوه فردا زانو زده‌اند.

امشب هیچ آوازی را نفس خواندن نیست. «چه شب بدی ست امشب که ستاره سو ندارد...»

ماه از زمین فاصله گرفته است.

امشب ماه، دوردست‌ترین نقطه آسمان است.

گویا ماه هم دل دیدن زخم خورشید را ندارد! شب، شبی دیرپاست. شب، بوی ستاره نمی‌دهد، تنها عطر زخم شب‌بوهاست که بوی اتفاق می‌دهد.

کوچه‌ها پر از دلهره‌اند و شهر، دلشوره‌ای بزرگ دارد.

تاریکی فراگیر شده است.

«سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی».

بین چشمان شهر و خواب‌های آرام، قرن‌ها فاصله افتاده است.

دیوارها ذکر می‌گویند و هوا در اندوهی بزرگ، جریان گرفته است.

صدای اذان بلند می‌شود.

درها و دیوارها، تاب بر پا ایستادن ندارند.

کاش پرده‌ای سیاه، چشمان این همه پنجره مضطرب را ببندد!

دیگر زمان آن شده است تا اتفاق، به گل سرخ تبدیل شود. خاک، در خود فرو می‌ریزد؛ وقتی خون سرت، چشمه خون‌هایی می‌شود که در کربلا فواره خواهند زد و آفتاب در پیراهنی سیاه برمی‌خیزد از خواب؛ وقتی که می‌گویی «فزت و رب الکعبه».

ارکان عرش، به لرزه درمی‌آید و خروش جبرئیل، آسمان و زمین را به تلاطم می‌آورد: «تهدّمت و اللّه ارکان الهدی. قتل علی المرتضی؛ سوگند به خدا که ارکان هدایت ویران گشت و...».

اینک سحر، آغشته به خون و سراسیمه، به سمت محراب دویده است.

محراب، با نغمه‌هایی از سر جدایی، گوشه‌ای بی هوش افتاده است.

نخلستان‌های غربت نیز هم آوا با ناله‌های سجاده، مویه می‌کنند.

کوفه، رو به تنهایی می‌رود و زخم‌ها می‌مانند تا هر کدام، پرسشی باشند برای روزهای نیامده و انسان‌های در راه.

بیایید بنگرید و خون بگریید، که این پاسخ هدایتگریِ بزرگ مرد تاریخ است، فرق شکافته‌ای خون آلود بود، با رکعاتی ناتمام از عشق.

دلنوشته ها