دارالرضوان

کفش قرمز ... داستانی زیبا

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش‌های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد،

بعد به بسته‌های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:

“اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم‌هایت را بفروشی آخر ماه کفش‌های قرمز رو برات می‌خرم”

دخترک به کفش‌ها نگاه کرد و با خود گفت:

“یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا…”

و بعد شانه‌هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت:

“نه… خدا نکنه… اصلا کفش نمی‌خوام……”

 

لبخند زندگی