دارالرضوان

تکلیفـ

    نظر

باشگاه خبرنگاران

ساعت 8صبح از تهران راه افتادیم سمت مشهد، محمود طوری رانندگی می کرد که انگار می خواست پرواز کند. هنوز رویم درست و حسابی با او باز نشده بود، آخر تازه دیروز عقد کرده بودیم. یک بار خجالت را گذاشتم کنار و گفتم: «چرا این قدر با سرعت می رین آقا محمود؟!» لبخند زد، نگاهی کرد و بهم گفت: کم کم علتش را می فهمی. پاپی اش شدم که علت را بدانم. 
آخرش در حالی که سعی می کرد مراعات حال من را بکند، گفت: «باید برم منطقه، حقیقتش، این چند روزه خیلی از کارهام عقب افتادم!» حیرت زده پرسیدم: «به همین زودی می خوای بری؟» گفت: «آره دیگه، باید برم» گفتم: تازه هنوز اول ازدواج مونه، چند روز بمون بعدش برو. گفت: من هم خیلی دوست دارم بمونم، شاید بیشتر از شما، ولی وظیفه و تکلیف چیز دیگه ایه، شما باید تو فکر وظیفه و تکلیف باشی تا انشاءا... هردومون بتونیم رضای خدا رو به دست بیاریم.

خاطره ای از همسر شهید محمود کاوه