سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دارالرضوان

نیمه ی پنهان ِ ماه

جمعیت را زدم کنار. رفتم تو.سفید مهتابی شده بود.صورتش را با دو زده بود.تازه اصلاح کرده بود.چشم هایش باز بود.دست هایش جوری بود که انگار هنوز اسلحه اش را نگه داشته.تفنگ را به زور از دستش درآورده بودند.اگر سوراخ روی قلبش نبود،می گفتم خابیده  "گیتی نیم ساعت می خوابم بیدارم کن." اما نیم ساعت نمی گذشت،دیگر نمی گذشت.لب هایش کمی باز بود.درد داشت.آنقدر به حالت لب هایش دقت کرده بودم که می فهمیدم چه معنایی دارد.حرف که نمی زد.همیشه دقت می کردم تا از حالت صورتش بفهمم چه میخواهد.غذا خوشمزه هست؟الان عصبانی شده؟خسته است؟اما آن روز فقط درد داشت.از لب هایش پیدا بودبه پسرها گفتم پای بابا را ماچ کنید.بابا خیلی خسته است.پسرها هم هی کف پای بابا را می بوسیدند....

 

 

نیمه ی پنهان ماه،آبشناسان