سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دارالرضوان

خاطره

به نام خدا

یه خاطه خیلی زیبا از خاطرات خوشگل وب لبخند ماه برداشتم بزارم اینجا خدایی قلم قاصدک و شاپرک خیییییییلی روونه دستشون درد نکنه

و اما خاطره :

 

بچه که بودم اولین بار بابام منو برد مسجد سر کوچمون...

هیچ وقت  امکان نداشت برم قسمت خانوما

همیشه ی خدا میرفتم مردونه

چون بچه شیرین زبونی بودم همه  پیرمردای مسجدی دوستم داشتن و سر ب سرم میذاشتن

یه بار روحانی مسجد که بعد نماز باهام صحبت کرد؛ آخرش دستمو گرفت و بوسید و رو سرم دست کشید...مؤدبشرمنده

از اونموقع دیگه شرطی شدم...

هر وقت میرفتم مسجد  تا  آقا دستمو نمی بوسید امکان نداشت پامو بذارم بیرون...

اگه هم میومدم بیرون همونجا سر کوچه می ایستادم و منتظر بودم که آقا که میره خونش بیاد دستبوسی اینجناب...

روحانی مسجدمون هم دیگه خودش میدونست تا این مراسم و انجام نده نمیتونه بره خونه!

* * * * * * * *  

پ.ن:یه همچین بچه تخسی بودم من!پوزخند

آه...نوشت:دلم  برای معصومیت کودکانه  تنگ شده...و برای بچگی کردن ها...