داستان زیبا
خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم ، دیدم روسری است… یک روسری قرمز با گل های درشت! من جا خوردم… اما او لبخند زد و به شیرینی گفت : بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند! از آن وقت روسری گذاشتم و(تا امروز) مانده… من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند: که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می آوری موسسه؟ می گفت : ایشان خیلی خوبند اینطور که شما فکر می کنید نیست. به خاطر شما می آیند موسسه، و می خواهند از شما یاد بگیرند ، ان شاء الله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آنچنانی اند … این ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد. شهید کلیپ به نقل از : نیمه پنهان ماه 1 ، شهید چمران به روایت همسر شهید ، ص 17 و 18
منبع
یادم هست (وقتی در لبنان بود) در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت ، همراهش بودم… داخل ماشین ، هدیه ای به من داد. اولین هدیه اش به من بود ، و هنوز ازدواج نکرده بودیم!